سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و یکى از یاران خود را فرمود : ] بیش در بند زن و فرزندت مباش که اگر دوستان خدایند ، خدا دوستانش را ضایع ننماید ، و اگر دشمنان خدایند ، ترا غم دشمنان خدا چرا باید ؟ [نهج البلاغه]
هیئت الزهرا (سلام الله علیها) ؛ رهروان شهدا
 
دیدار با خانواده شهید علی حلاجیان

هیئت الزهرا سلام الله علیها ، رهروان شهدا

بزرگداشت مادران و پدران شهدا به مناسبت روز مادر و پدر

نوروز سال 1396

از روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها

تا روز ولادت حضرت امیر المومنین علیه السلام

دیدار با خانواده شهید علی حلاجیان

چهارشنبه 16 فروردین

 

 

بهمن 64 بود و نیروها آماده می شدن برای عملیات والفجر 8 تو خاک عراق. دفعه ی آخری که علی از جبهه اومد، یرقان گرفته بود. دکترا گفته بودن که فعلا دیگه نباید بره جبهه. منم هر سری که علی میخواست بره جبهه بی برو برگرد اجازه می دادم ولی ایندفعه به خاطر توصیه دکترا بهش گفتم که فعلا نمیشه بری. می گفت مادر جان من تو این 5 سال که می جنگیدم هیچ وقت تو عملیات هجومی نبودم همیشه در حال دفاع بودم. کلی برنامه ریزی کرده بودم که این عملیات باشم... گفتم نمیشه دکترا میگن نباید بری. پدرش اونموقع معاون رئیس جمهور (آیت الله خامنه ای) بود. از ایشون کسب تکلیف کرده بودن و حضرت آقا فرمودن که ایشون به اندازه ی کافی تو جبهه حضور داشته و انجام وظیفه کرده. فعلا با این وضعیت درسشون رو ادامه بدن... وقتی علی اینو شنید یکم آروم گرفت. تا اینکه نامه های رفقاش از وضعیت جبهه به دستش رسید و دوباره هوایی شد...

....

هرچی اصرار کرد قبول نکردم. آخر سر گفت مادرجان پس اجازه بده دو روزه برم تسویمو بگیرم برگردم. منم قبول کردم و قرار شد روز 22 بهمن 65 راهی جبهه بشه ...

...

چند روز قبل از رفتن علی، همسایمون بهمون گفت که علی آقا جبهه نیستن؟ گفتم نه پیش ماس. خیلی خوشحال شد و خدارو شکر کرد. گفتم چطور مگه؟ گفت شب قبل خواب دیدم که علی آقا جلوتر از همه وایساده تو صف بسیجیا و حضرت امام خمینی کنارش وایسادن. یه دفعه دیدم امام شروع کرد از سر تا پیشونی علی رو بوسیدن. بعدش علی اومد سمت شما و به همین ترتیب از نوک پا تا پیشونی شما رو بوسید و گفت مادر جان ممنونم که رضایت دادی منم برم....

20 روز خبری ازش نداشتیم.

رفقاش تعریف می کردن که شرایط طوری بود که علی برای عملیات موندگار شد. تو اوج درگیری دیدیم تیربار ما خالی شد و فرمانده داد زد که یکی بره پشت تیربار. علی هم سریع خودشو رسوند... دیگه نفهمیدیم چی شد. درگیری انقد زیاد بود که برگشتیم عقب و از علی هم دیگه خبری نداشتیم.....

 

ای خوشا با فرق خونین در لقاء یار رفتن

سر جدا پیکر جدا در محضر دلدار رفتن...

 


نوشته شده توسط مجتبی کریمی نیا 96/4/11:: 12:18 عصر     |     () نظر
درباره

هیئت الزهرا (سلام الله علیها) ؛ رهروان شهدا


مدیر وبلاگ : مسعود مسیح تهرانی[127]
نویسندگان وبلاگ :
سیدمحمدصالح عامری (@)[19]

سیدمحمدصادق امامی (@)[73]

ناصر مطیع (@)[17]

مجتبی کریمی نیا (@)[122]


صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها