سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدای سبحان آدم را در خانه ای سکونت داد که وسائل زندگی اش فراوان [امام علی علیه السلام]
هیئت الزهرا (سلام الله علیها) ؛ رهروان شهدا
 
دیدار با خانواده شهید مسعود و بهروز قلانی

هیئت الزهرا سلام الله علیها ، رهروان شهدا

بزرگداشت مادران و پدران شهدا به مناسبت روز مادر و پدر

نوروز سال 1396

از روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها

تا روز ولادت حضرت امیر المومنین علیه السلام

دیدار با خانواده شهید مسعود و بهروز قلانی

شنبه 19 فروردین

 

 

یه روز داغ ماه رمضون نزدیک افطار ، رفت تا کمی استراحت کند.

 به مادرش گفت:

مادر ! من رو نیم ساعت قبل افطار بیدار کن...

مادر هم خواسته او رو قبول کرد.

بعد مدتی که از خوابش می گذشت و مادر مشغول کارش بود، ناگهان با فریادی بلند و با نگرانی از خواب بیدار شد...

مادر مثل همیشه با اضطراب و دلهره مادری اش ، سراسیمه به سویش می رود...

برادرش را طلب می کند، و مادر به او می گوید که او مدرسه است و باز می گردد...

مادر از او می خواهد تا بگوید چه شده اما او هیچ نمی گوید تا این که ،بهروز به خانه باز می گردد...

تا به ا?ن روز هیچ کس از راز سر به مهر دو برادر خبر نداشت ، رازی که یک روز داغ ماه رمضان مادر را به هم ریخته بود، رازی که مادر ا?ن را احساس می کرد با حس مادری ، اما نمی داست که چه اتفاقی قرار است بیافتد...تا ا?ن روز...

روزی که بهروز به قولی که  به برادرش داده بود عمل کرد، روزی که ا?سمان هم دیگر نمی خواست ببارد، ا?ن روز برای مادر بسیار سخت بود، نه تنها برای مادر مسعود ، بلکه برای تمامی مادر ها...

ا?ن موعد مقرر فرا رسید...

مادر جلو ا?مد و با دستان خود درب بزرگ معراج شهدا را باز کرد...بعد از آمدن مادر گویی اجازه ورود بر همگان ممنوع شده باشد...درب بسته شد، مادر مانده بود و یک سالن پر ز عطر یاس...یک سالن کبوتر های بی بال و پر شده، بهتر بگویم ، یک سالن کبوتر با بال و پر شده...یک سالن پر از پیکر های پاک بر زمین خفته...

مادر جلو آمد، اول درد و دلی با دوست و رفیق مسعود کرد...علیرضا...دوستی چون برادر...

کمی بعد جلو رفت...پروردگارا این چگونه مادری است؟

خودشان می گفتند که به بی بی زینب «س» توسل کردند ، و جلو رفتند...

ا?ری مسعود همان طور که برای برادرش بهروز تعریف کرده بود سری ناتمام برای مادرش بازگردانده بود...

مادر این بار هم بر روی پا های استوارش ایستاد و در برابر دیگران ذره ای خم به ابر نیاورد...

هنگام بازگشت نگاهش به درب انتهای سالن می افتد...با اصرار بهروز درب را باز می کنند...

اینجا بود که دیگر مادر تحملش سر ریز می شود ، اما نه برای فرزند خود ، بلکه برای فرزندان دیگرش...ا?ری فرزندان دیگری که هر کدام تنها قطعه ای کوچک از ابدان مطهرشان باقیمانده بود...همه را در جعبه ای جمع کرده بودند...مادر دیگر تاب تحمل نداشت و بغضش ترکید...

ا?ه پروردگارا چه عید دیدنی عجیبی شده است. یک طرف گودی قتلگاه...یک طرف   علقمه...ا?ن طرف تر تله زینبیه که گویی مادری زینب وار میان بدن ها ایستاده و نظاره می کند... دیگر دستانم تحمل نوشتن ا?ن همه صبوری را ندارد...

اما خوشا به حال ا?ن خانه و خانواده که هر لحظه شان نینوا بوده است و هست ما که زبانمان از باز گویی واقعه قاصر است و ناتوان...


نوشته شده توسط مجتبی کریمی نیا 96/4/11:: 12:47 عصر     |     () نظر
درباره

هیئت الزهرا (سلام الله علیها) ؛ رهروان شهدا


مدیر وبلاگ : مسعود مسیح تهرانی[127]
نویسندگان وبلاگ :
سیدمحمدصالح عامری (@)[19]

سیدمحمدصادق امامی (@)[73]

ناصر مطیع (@)[17]

مجتبی کریمی نیا (@)[122]


صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها