سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش نور و پرتوی است که خداوند در دلهای دوستانش می تاباند و بدان بر زبان آنان سخن می راند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
هیئت الزهرا (سلام الله علیها) ؛ رهروان شهدا
 
دیدار با خانواده شهید مسعودی

هیئت الزهرا سلام الله علیها ، رهروان شهدا

بزرگداشت مادران و پدران شهدا به مناسبت روز مادر و پدر

نوروز سال 1396

از روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها

تا روز ولادت حضرت امیر المومنین علیه السلام

دیدار با خانواده شهید مسعودی

جمعه 25 فروردین

 

 

و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم الا خوف علیهم و لا هم یحزنون...

نمونه ای از بشارت های شهید به مادرش:

مادر شهید مسعودی:

بعد از شهادت حمیدم بارها خوابش رو دیدم و همیشه در بهترین شرایط بود :

یک بار خواب دیدم که خانه مان که در یزد داشتیم 

تمیز شده بود و اب و جارو شده بود و همه جا رو فرش کرده بودن حتی تا داخل حیاط رو  انگار که قراره اینجا هیات یا روضه باشه 

و همه جا سر سبز و نورانی بود و همه فامیل جمع بودن و خوشحال و میگفتن که قراره حمید بیاد ...

کوچه آب و جارو شده بود

کوچه های یزد که معمولا خشک و خاکیه, توی خوابم تبدیل شده بود به یه مسیر سرسبز و بسیار زیبا و دیدنی !! 

هرچه در خانه ماندم حمید نیامد 

رفتم در کوچه و دیدم حمید با چهره خندان و هیکل درشت, با رفقای شهیدش ( حسن سروی و ....) با هم در کوچه هستند و بگو و بخند میکنند

دویدم سمتش و بش گفتم مادرجان بیا داخل خانه همه منتظر اومدنت هستن

گفت نه مادر جان من باید بروم, رفقا منتظرم هستند

ما همیشه با هم هستیم 

 خوب نیست تنهاشون بگذارم

من هم تا میتوانستم حمید رو بغل کردم و بوسیدم تا اینکه از خواب بیدار شدم در حالی که داشتم اشک میریختم از شوق دیدن پسرم ..


نوشته شده توسط مجتبی کریمی نیا 96/4/13:: 12:51 عصر     |     () نظر
 
دیدار با خانواده شهید آل بویه

هیئت الزهرا سلام الله علیها ، رهروان شهدا

بزرگداشت مادران و پدران شهدا به مناسبت روز مادر و پدر

نوروز سال 1396

از روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها

تا روز ولادت حضرت امیر المومنین علیه السلام

دیدار با خانواده شهید آل بویه

چهارشنبه 23 فروردین

 


نوشته شده توسط مجتبی کریمی نیا 96/4/13:: 12:45 عصر     |     () نظر
 
دیدار با خانواده شهید کاظمی

هیئت الزهرا سلام الله علیها ، رهروان شهدا

بزرگداشت مادران و پدران شهدا به مناسبت روز مادر و پدر

نوروز سال 1396

از روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها

تا روز ولادت حضرت امیر المومنین علیه السلام

دیدار با خانواده شهید کاظمی

دوشنبه 21 فروردین

 


نوشته شده توسط مجتبی کریمی نیا 96/4/13:: 12:43 عصر     |     () نظر
 
دیدار با خانواده شهید صحاف زاده

هیئت الزهرا سلام الله علیها ، رهروان شهدا

بزرگداشت مادران و پدران شهدا به مناسبت روز مادر و پدر

نوروز سال 1396

از روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها

تا روز ولادت حضرت امیر المومنین علیه السلام

دیدار با خانواده شهید صحاف زاده

دوشنبه 21 فروردین

 


نوشته شده توسط مجتبی کریمی نیا 96/4/13:: 12:38 عصر     |     () نظر
 
دیدار با خانواده شهید فتاحیان

هیئت الزهرا سلام الله علیها ، رهروان شهدا

بزرگداشت مادران و پدران شهدا به مناسبت روز مادر و پدر

نوروز سال 1396

از روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها

تا روز ولادت حضرت امیر المومنین علیه السلام

دیدار با خانواده شهید فتاحیان

شنبه 19 فروردین

 

 

غیر از ما، دوستان عبدالحمید هم بودند. 

نیم اول مجلس، احوال پرسی ها و سوالات برادر شهید از دوستانش بود.

از پاسخهایشان فهمیدم دوتایشان کانادانشین اند و یکی تازه برگشته که ایران بماند

بعضی هم که نبودند و حرفشان بود، جاهای دیگر دنیا بودند یا نیامده بودند.

ظاهرا خانواده ای از نزدیکان عبدالحمید عزم مهاجرت داشت و قسمتی هم صرف بررسی راه و چاه های اقامت و وکیل و این چیزها شد.

فکری شده بودم...

 مردهای 40-50 ساله ای که هرچندوقت یک بار برای جوان 18-20 ساله دور هم جمع میشوند ... عکس عبدالحمیدِ کم ریش و تازه بالغ با پیراهن روی شلوار که هنوز دارد لبخند میزند و مادری که هنوز مادر یک شهیدِ جوان است...

بالاخره یکی از رفقای شهید بحث را برگرداند

- یه خاطره از حمید بگین صفا کنیم.

برادر شهید، از جوان هنرمندی گفت که از خواندن کتاب حمید عاشقش شده بود و خودش کارهای مستند حمید را به عهده گرفت

ظاهرا قبل از این قضیه کلی برای پناهندگی بلژیک اقدام کرده بود و کلی کلاه هم سرش رفته بود که همزمان با ساخت مستند، با راهنمایی عبدالحمید اقامت خود، همسر و فرزندش را مستقیم از سفارت گرفت

برادر شهید میگفت اخیرا سفری با مادرش رفته بودند اروپا که به داییش سر بزنند، سری هم رفتند بلژیک خانه علی کاوه، مستند ساز حمید، همه زندگیشان عکس عبدالحمید بود، پسر شش ساله شان کلی خاطرات عبدالحمید را از حفظ بود، کاوه میگفت تا ورژن پنج آن مستند را برای خودم ساخته ام...

 

بعد از ملاقات خانواده فتاحیان در حال هوای خودم داشتم با عبدالحمید شوخی میکردم میگفتم دمت گرم! آن از رفقایت، آن از فامیلهایت این هم از مستند سازت، تخصصت اقامت جور کردن است دیگر!

حالا تصمیم گرفتم این را جدی بنویسم و بعد شهید را در رودربایستی این ملاقات با خانواده اش بگذارم و ازش بخواهم که:

قربانت!  نسخه اقامت بهشت ما را هم بده.


نوشته شده توسط مجتبی کریمی نیا 96/4/13:: 12:31 عصر     |     () نظر
 
دیدار با خانواده شهید مسعود و بهروز قلانی

هیئت الزهرا سلام الله علیها ، رهروان شهدا

بزرگداشت مادران و پدران شهدا به مناسبت روز مادر و پدر

نوروز سال 1396

از روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها

تا روز ولادت حضرت امیر المومنین علیه السلام

دیدار با خانواده شهید مسعود و بهروز قلانی

شنبه 19 فروردین

 

 

یه روز داغ ماه رمضون نزدیک افطار ، رفت تا کمی استراحت کند.

 به مادرش گفت:

مادر ! من رو نیم ساعت قبل افطار بیدار کن...

مادر هم خواسته او رو قبول کرد.

بعد مدتی که از خوابش می گذشت و مادر مشغول کارش بود، ناگهان با فریادی بلند و با نگرانی از خواب بیدار شد...

مادر مثل همیشه با اضطراب و دلهره مادری اش ، سراسیمه به سویش می رود...

برادرش را طلب می کند، و مادر به او می گوید که او مدرسه است و باز می گردد...

مادر از او می خواهد تا بگوید چه شده اما او هیچ نمی گوید تا این که ،بهروز به خانه باز می گردد...

تا به ا?ن روز هیچ کس از راز سر به مهر دو برادر خبر نداشت ، رازی که یک روز داغ ماه رمضان مادر را به هم ریخته بود، رازی که مادر ا?ن را احساس می کرد با حس مادری ، اما نمی داست که چه اتفاقی قرار است بیافتد...تا ا?ن روز...

روزی که بهروز به قولی که  به برادرش داده بود عمل کرد، روزی که ا?سمان هم دیگر نمی خواست ببارد، ا?ن روز برای مادر بسیار سخت بود، نه تنها برای مادر مسعود ، بلکه برای تمامی مادر ها...

ا?ن موعد مقرر فرا رسید...

مادر جلو ا?مد و با دستان خود درب بزرگ معراج شهدا را باز کرد...بعد از آمدن مادر گویی اجازه ورود بر همگان ممنوع شده باشد...درب بسته شد، مادر مانده بود و یک سالن پر ز عطر یاس...یک سالن کبوتر های بی بال و پر شده، بهتر بگویم ، یک سالن کبوتر با بال و پر شده...یک سالن پر از پیکر های پاک بر زمین خفته...

مادر جلو آمد، اول درد و دلی با دوست و رفیق مسعود کرد...علیرضا...دوستی چون برادر...

کمی بعد جلو رفت...پروردگارا این چگونه مادری است؟

خودشان می گفتند که به بی بی زینب «س» توسل کردند ، و جلو رفتند...

ا?ری مسعود همان طور که برای برادرش بهروز تعریف کرده بود سری ناتمام برای مادرش بازگردانده بود...

مادر این بار هم بر روی پا های استوارش ایستاد و در برابر دیگران ذره ای خم به ابر نیاورد...

هنگام بازگشت نگاهش به درب انتهای سالن می افتد...با اصرار بهروز درب را باز می کنند...

اینجا بود که دیگر مادر تحملش سر ریز می شود ، اما نه برای فرزند خود ، بلکه برای فرزندان دیگرش...ا?ری فرزندان دیگری که هر کدام تنها قطعه ای کوچک از ابدان مطهرشان باقیمانده بود...همه را در جعبه ای جمع کرده بودند...مادر دیگر تاب تحمل نداشت و بغضش ترکید...

ا?ه پروردگارا چه عید دیدنی عجیبی شده است. یک طرف گودی قتلگاه...یک طرف   علقمه...ا?ن طرف تر تله زینبیه که گویی مادری زینب وار میان بدن ها ایستاده و نظاره می کند... دیگر دستانم تحمل نوشتن ا?ن همه صبوری را ندارد...

اما خوشا به حال ا?ن خانه و خانواده که هر لحظه شان نینوا بوده است و هست ما که زبانمان از باز گویی واقعه قاصر است و ناتوان...


نوشته شده توسط مجتبی کریمی نیا 96/4/11:: 12:47 عصر     |     () نظر
 
دیدار با خانواده شهید امرالهی

هیئت الزهرا سلام الله علیها ، رهروان شهدا

بزرگداشت مادران و پدران شهدا به مناسبت روز مادر و پدر

نوروز سال 1396

از روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها

تا روز ولادت حضرت امیر المومنین علیه السلام

دیدار با خانواده شهید ناصر امرالهی

جمعه 18 فروردین

 

 

ناصر بیشتر اوقاتش را در مدرسه می گذراند. با اینکه وضع مالی بدی نداشتیم ولی ناصر اصرار داشت تعطیلات تابستان را خودش کار کند و روی پای خودش بایستد. کارش هم بنایی و کارگری بود. بعضاً بین کار یک ساعتی وقت داشتند برای صرف نهار و استراحت، پسر دایی ما که اوستا کارش بود می گفت همیشه به ناصر میگم وقت نیست بدو نهارو بخور باید بریم سر کار. ولی ناصر از یک ساعت استراحت،45 دقیقه اش را در نماز می گذراند.

 

به نماز و ... خیلی مقید بود. پانزده، شانزده ساله که شده بود میدیم که نصف شب ها بلند می شود و نماز شب می خواند. پدرمان به نور و صدا حساس بود. زود از خواب می پرید. ناراحت هم میشد. به ناصر می گفت بچه بخواب مارو زابراه نکن. ناصر هم مخفیانه و یواش بلند می شد و نماز می خواند."

چه رازی در این امر الهی نهفته است! کاش زنده بودند شهدا و ما را با خبر می کردند از این راز سر به مهر! البته آنان زنده اند اما ...

 

اواخر که جبهه می رفت مقداری پول داده بودند بهش. شاید حدود 11 هزار تومن که اون موقع پول کمی نبود. گفته بود قبول نمیکنم. نمی گیرم. بهش گفته بودند باید بگیری ما نمیتونیم کاریش کنیم. خودت میدونی. همه پول رو آورد داد به ما گفت ببرید بدید بیت امام. ما هم کل پول رو بردیم بیت امام تحویل دادیم و رسید گرفتیم و آوردیم برای ناصر.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پای نوشت:  چیزی که برایم در این دیدارها جلب توجه می نمود مهمان نوازی بیش از حد خانواده ها در عین سادگی شان بود. هم افتادگی در برخورد هم در ظواهر. هیچ خبری از تزیینات و چیزهای اضافی که منازل امروزی به خود می بینند نبود. سادگی بود و صفا. انگار هنوز زمان جنگ و جبهه است. منزل شهید بروجردی نیز همین بود. مادرشان می فرمودند همین یک دست مبل را هم به اصرار بچه ها خریده ایم! می گویند برای شما بد است روی زمین بنشینید.


نوشته شده توسط مجتبی کریمی نیا 96/4/11:: 12:41 عصر     |     () نظر
 
دیدار با خانواده شهید بهارمستیان

هیئت الزهرا سلام الله علیها ، رهروان شهدا

بزرگداشت مادران و پدران شهدا به مناسبت روز مادر و پدر

نوروز سال 1396

از روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها

تا روز ولادت حضرت امیر المومنین علیه السلام

دیدار با خانواده شهید حمیدرضا بهارمستیان

جمعه 18 فروردین

 

 

نوجوون بود،سنی نداشت،

شاید 14،13 سال.

میرفت مسجدِ محل،کلاس قرآن.

.

 

یه شب ساعت نزدیک 11 شد خبری ازش نشد،

من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،

به شوهرم گفتم آخه مَرد پاشو یه کاری بکن،برو دنبالش ببین کجاس.

همین که شوهرم حاضر شد از خونه بره بیرون در زدن،درو که باز کردیم دیدیم معلم قرآنش پشت دره،حمیدرضا هم کنارش ایستاده رنگش مثل گچ سفید شده و داره میلرزه.

وقتی حمیدرضا اومد تو،معلم قرآنش گفت حاج خانوم خیلی قدرشو بدونید،گفتم آخه چی شده؟گفت نمیتونم بگم،فقط همین قدر بشنوید که قدر این بچه رو بدونید،حمید یه بچه معمولی نیس.

بعد شهادتش معلم قرآنش اومد دیدنمون،

گفت حاج خانوم اون شبو یادتونه؟

-گفتم بله،که شما به ما نگفتین چی شده بود؟

گفت آخه حمیدرضا منو قسم داد تا زنده است به هیچ کس حتی شما نگم،اما امروز میخوام براتون بگم چه اتفاقی افتاده بود اون شب.

همه تو مسجد دور نشسته بودیم قرآن میخوندیم،یه دفعه حمیدرضا گفت آقا چه بوی عطر خوبی میاد؟

شما هم استشمام میکنید؟

به نشونه ندونستن سرمو به چپ و راست تکون دادم،

از بچه ها هم پرسید اونا هم مث من جوابی نداشتن،

رفت تو حیاط مسجد،تا دم در رفت ،چند لحظه مکث کرد،یهو دیدم بیهوش شد وافتاد زمین.

دویدم سمتش،

آب پاشیدم به صورتش هی صدا میزدم حمیدرضا جان،چشماتو باز کن.خیلی ترسیده بودم،

چشماشو باز کرد،گفتم چی شد؟؟؟

لباش میلرزید،

نمیگفت،

انقدر اصرار کردم،

قسمم داد بین خودمون بمونه...

.

.

.

گفت دیدم جلوی در مسجد یه آقایی ایستاده که بوی عطر ایشونه که تو فضا پیچیده،پرسیدم آقا شما کی هستین؟

من بدجوری دلبسته شما شدم،

میشه منم با خودتون ببرین؟

گفتن وقتش که بشه خودت میای،

پرسیدم اسمتون چیه؟

فرمون : محمد

.

.

.

ترسم که شعر سنگ مزار من این شود

او هم جمال یُوسف رهرا(س)ندید و رفت

.

به نیت تعجیل در فرج صاحب امروز،امام زمان(عج) و نثار شهید  حمیدرضا بهارمستیان صلواتی هدیه کنیم.


نوشته شده توسط مجتبی کریمی نیا 96/4/11:: 12:30 عصر     |     () نظر
 
دیدار با خانواده شهید علی حلاجیان

هیئت الزهرا سلام الله علیها ، رهروان شهدا

بزرگداشت مادران و پدران شهدا به مناسبت روز مادر و پدر

نوروز سال 1396

از روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها

تا روز ولادت حضرت امیر المومنین علیه السلام

دیدار با خانواده شهید علی حلاجیان

چهارشنبه 16 فروردین

 

 

بهمن 64 بود و نیروها آماده می شدن برای عملیات والفجر 8 تو خاک عراق. دفعه ی آخری که علی از جبهه اومد، یرقان گرفته بود. دکترا گفته بودن که فعلا دیگه نباید بره جبهه. منم هر سری که علی میخواست بره جبهه بی برو برگرد اجازه می دادم ولی ایندفعه به خاطر توصیه دکترا بهش گفتم که فعلا نمیشه بری. می گفت مادر جان من تو این 5 سال که می جنگیدم هیچ وقت تو عملیات هجومی نبودم همیشه در حال دفاع بودم. کلی برنامه ریزی کرده بودم که این عملیات باشم... گفتم نمیشه دکترا میگن نباید بری. پدرش اونموقع معاون رئیس جمهور (آیت الله خامنه ای) بود. از ایشون کسب تکلیف کرده بودن و حضرت آقا فرمودن که ایشون به اندازه ی کافی تو جبهه حضور داشته و انجام وظیفه کرده. فعلا با این وضعیت درسشون رو ادامه بدن... وقتی علی اینو شنید یکم آروم گرفت. تا اینکه نامه های رفقاش از وضعیت جبهه به دستش رسید و دوباره هوایی شد...

....

هرچی اصرار کرد قبول نکردم. آخر سر گفت مادرجان پس اجازه بده دو روزه برم تسویمو بگیرم برگردم. منم قبول کردم و قرار شد روز 22 بهمن 65 راهی جبهه بشه ...

...

چند روز قبل از رفتن علی، همسایمون بهمون گفت که علی آقا جبهه نیستن؟ گفتم نه پیش ماس. خیلی خوشحال شد و خدارو شکر کرد. گفتم چطور مگه؟ گفت شب قبل خواب دیدم که علی آقا جلوتر از همه وایساده تو صف بسیجیا و حضرت امام خمینی کنارش وایسادن. یه دفعه دیدم امام شروع کرد از سر تا پیشونی علی رو بوسیدن. بعدش علی اومد سمت شما و به همین ترتیب از نوک پا تا پیشونی شما رو بوسید و گفت مادر جان ممنونم که رضایت دادی منم برم....

20 روز خبری ازش نداشتیم.

رفقاش تعریف می کردن که شرایط طوری بود که علی برای عملیات موندگار شد. تو اوج درگیری دیدیم تیربار ما خالی شد و فرمانده داد زد که یکی بره پشت تیربار. علی هم سریع خودشو رسوند... دیگه نفهمیدیم چی شد. درگیری انقد زیاد بود که برگشتیم عقب و از علی هم دیگه خبری نداشتیم.....

 

ای خوشا با فرق خونین در لقاء یار رفتن

سر جدا پیکر جدا در محضر دلدار رفتن...

 


نوشته شده توسط مجتبی کریمی نیا 96/4/11:: 12:18 عصر     |     () نظر
 
دیدار با خانواده شهید احمدی روشن

هیئت الزهرا سلام الله علیها ، رهروان شهدا

بزرگداشت مادران و پدران شهدا به مناسبت روز مادر و پدر

نوروز سال 1396

از روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها

تا روز ولادت حضرت امیر المومنین علیه السلام

دیدار با خانواده شهید احمدی روشن

فروردین 15

 

 

قسمتی از وصیت نامه ی شهید مصطفی احمدی روشن

بسم الله الرحمن الرحیم

 

الهی انت کما احب واجعلنی کما تحب

الهی هب لی کمال انقطاع الیک

 

خداوندا دو چیز را لااقل از اختیار انسان خارج کردی و آن اولی مرگ و دومی تولد است که انسان به اندازه ذره‌ای در آن دخالت ندارد. ابتدا خدا را شاکرم که به من نعمت وجود را عطا کرد و پس بر آن شاکرم که در موجودات از جمله موجوداتی هستم که حرکت می‌کنند. در میان این موجودات مرا انسان خلق کردی و در میان انسان‌ها مرا عاقل خلق کردی و در میان عاقل‌ها مرا یکتاپرست خلق کردی، در میان یکتاپرستان مرا مسلمان آفریدی و در میان مسلمانان شیعه و در میان شیعیان شیعه‌ی اثنی عشری آفریدی، و ای که در میان این شیعه‌ها مرا از ذریه‌ی زهرا خلق می‌کردی و در میان آن‌ها از جمله کسانی بودم که مادر و پدرم هر دو سید می‌بودند. خداوندا باز هم بگویم به من چه دادی؟ چرا؟! مگر من با آن بچه مسیحی و بچه یهودی و آن کافر چه فرقی داشتم...، خدایا چه دادی که شکرش را به‌جا آوردم؟

 

و شاید «علی جان»!

به یمن والدینی خوب و عشاق/ مرا عبد و غلامت آفریدند

خدایا!

بهشت را بهشته‌ام/ بهشت من علی بود

 

خدایا! اگر روزی آمد که محبت علی را از من گرفتی جان من در بدنم نباشد. خدایا حال می‌دانم که علی چرا چیزی را جز دل چاه برای درد دل انتخاب نکرد. خیلی چیزها را نمی‌توان به هیچ‌کس گفت؛‌ خدایا جان آن امام زمان را سالم بدار که او امید شیعه است. در طول 1400 سال شیعه را کشتند به خاطر مولایشان به خاطر یک کلام "عشق چهارده تن" چرا؟!

 

...چه گویم که در کوچه آقا امام حسن علیه‌السلام چه دید؟! چه گویم که علی علیه‌السلام 25 سال چه کرد؟ چه گویم که نطفه‌ی حکمیت در چه روزی بسته شد؟‌

 

چه گویم که فرق علی را در دوشنبه‌ی منحوس شکافتند یا در 21 رمضان 40 (هـ .ق)؟ چه گویم که در چه روزی جگر پاره پاره بر تشت ریخت؟ چه گویم در چه روزی سری را به نیزه کردند؟ چه گویم که در چه روزی پایی را از زیر ناقه با زنجیر بستند؟ چه گویم که چه روزی بود که باقر علیه‌السلام را به شهادت رساندند؟‌چه گویم که چه روزی صادق علیه‌السلام را به شهادت رساندند؟‌چه گویم که چه روزی بود که مردی در زندان دعای موت را زمزمه می‌کرد؟ چه گویم که چه روزی بود آن روز که مردی به یاد جدش خود را بر روی خاک‌ها غلتاند و می‌گفت "یا جداه"؟ چه گویم که چه روزی بود که مردی جگرش می‌سوخت و فریاد می‌زد ولی آکلة الاکبادی حرف می‌زد که صدایش را نشنوند؟ چه گویم شمس دهم چگونه سرخ فام غروب غریبانه کرد؟ چه گویم که مردی با 18 [29] سال سن مثل مادر قد خمیده‌اش در خون غوطه خورد؟ و چه گویم درباره‌ی مردی که در سرداب مقدس از گناهان شیعه به خدا استغفار می‌کرد؟

 

هرکس به طریقی دل او می‌شکند/ بیگانه جدا دوست جدا می‌شکند

بیگانه اگر می‌شکند باکی نیست/ از دوست بپرسید چرا می‌شکند


نوشته شده توسط مجتبی کریمی نیا 96/4/11:: 12:12 عصر     |     () نظر
   1   2      >
درباره

هیئت الزهرا (سلام الله علیها) ؛ رهروان شهدا


مدیر وبلاگ : مسعود مسیح تهرانی[127]
نویسندگان وبلاگ :
سیدمحمدصالح عامری (@)[19]

سیدمحمدصادق امامی (@)[73]

ناصر مطیع (@)[17]

مجتبی کریمی نیا (@)[122]


صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها